من و این همه خوشبختی محاله
رفتیم هایپر . دیروز ناصر که از سرکار اومد ، همون دم در گفت : یه چیزی بگم پررو نمیشی ؟ و ما موندیم تو این همه محبت همسر که جور کنترلش میکنه ؟؟؟؟ گفتیم سعیمون و میکنیم بفرمایید ! و یکدفعه خودمان حدس زدیم و به صدم ثانیه نکشیده پرسیدیم میخوایم بریم هایپر ؟؟؟ و ایشون فرمودند آماده شید ! و ما انگار که به مجلس بزرگی دعوت شده باشیم همراه پسرک دوشی گرفتیم و سرخاب سفیداب کردیم و با دقت لباسی وزین انتخاب نمودیم و با لبخندی به پهنای صورت گفتیم آماده ایم ! و همسر در کمال خونسردی گفتند: من دیگه خوابم میاد ! در ادامه با لب های ورچیده بنده و دَ دَ گفتن های مکرر پسرک که آماده بود مواجه شدند دلشان انگاری سوخت و گفتند پس بریم ماشین مامان اینها رو بگی...